loading...
دور دنیا

sodabeh بازدید : 22 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (0)

دروغ میـگفت ..

بارها از او پرسیده  بودم که دوستم داری ؟؟

 میگفت : آری ؟؟

ولی،

ولی از چشمانش آشکار بود که دروغ میگوید ...

نگاهش از ترجمه عشق عاجز بود

تا اینکه روزگار

روزگار پیش عشق دروغمان سنگی انداخت

و ما را بی هم  از هم کرد..

برای همیشه ...

تا ابد ...

در دلم شراره آتشی بود که درونم را می سوزاند  .

از جداییمان  چند ماهی گذشت ...

تا روزی که ،،،

او را با دیگری دیدم ....

گمانم دل به او  داده بود...

و در آن دور دست

به دل ساده من می خندید ...

دوباره دیدمـش !

 دلم کـمی برایـش سوخت !

 انگار دلش را کسی شکسته بود..

 خیلی تنها شده بود ..

 نه ...   

 تنها نبود ..

 او خدایی داشت...

 خط های روی صورتش گذر عمر را نشان می داد ..

 این همون آدمی نبود که می شناختم .

 از فراق یارش درد می کشید ....

 گمانم معشوقش گرفتار چشمان دیگری شده بود ...

 اما کسی جز من ، سواد خواندن نگاهش را نداشت ..

 کاش می توانستم کمکش کنم ...

 ولی باید او را تنها می گذاشتم تا با درد های خود آرام بگیرد ....

 برای همین ،

 بی گـمان آیـنـه را شکستم ..


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 134
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 96
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 116
  • بازدید ماه : 224
  • بازدید سال : 515
  • بازدید کلی : 5,029